کد مطلب:314454 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:185

آنچه بر یک خبرنگار پاکستانی در هنگام زیارت حضرت عباس گذشت
به حواله روزنامه دو جنگ به تاریخ 2 اكتبر 1981 میلادی مكالمه نویس آقای رئیس امروهوی یك منظره وجدانی بر ضریح مبارك حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام خبرنگار ممتاز آقای اقبال احمد صدیقی ساكن یوكی پلازا فیدرل بی ایریا مركز (خیابان كراچی) از طرف روزنامه جنگ و اخبار جهان به عنوان نماینده به عراق رفته بود. در این هنگام، ایشان دچار یك منظره عجیب وجدانی و روحانی می شود. 21 روز در عراق من بوده و در پاكستان 20 رمضان المبارك بوده.

او می نویسد: ما در هتل دار السلام واقع در خیابان سعدون اتاق شماره 36 ساكن بودیم وضو گرفتم لباس هایم را عوض كردم و در اتاق را قفل كردم با پله برقی پایین آمدم. به دو خبرنگار پاكستانی به طرف كربلا روانه شدم.

یك افسر جوان از وزارت فرهنگ عراق راهنمای ما بوده دلش از عقیده و محبت سرشار بود. ما ابتدا از جدیدترین پل رودخانه دجله و فرات گذشتیم راهنمای ما كه دانشجوی دانشگاه بغداد (فوق دیپلم) بوده در بین راه درباره ی همه ی مقامات مهم اطلاعاتی در اختیار ما گذاشت با وجود شلوغی ماشین ها ماشین ما با سرعت تمام می رفت بعد از پل السید دو قریه به نام عمودیه و اسكندریه وجود داشت و از این جا آثار كربلا نمودار شد ما داخل شهر شدیم، شهر مملو از اتوبوس و افراد پیاده بود و ماشین ما نتوانسته جلو برود بالاخره ماشین را پارك كردیم و به حرم مطهر سیدنا امام حسین علیه السلام رفتیم. مدیر روزنامه جهاد پیشاور آقای شریف فاروقی و نماینده خصوصی روزنامه زن ها از اسلام آباد خانم شمیم الحق هم سفر ما بودند. با دل مضطرب داخل حرم مطهر امام حسین علیه السلام شدیم ازدحام آن قدر زیاد بود كه «الله اكبر» آن شأن و عظمتی كه حق تعالی به این مقام اقدس و متبرك را اعطا فرموده است. دلباخته شبكه ی ضریح امام حسین علیه السلام را می بوسیدند و به حالت گریه و زاری دعا می كردند وقت نماز عصر شد.

من از رفقا اجازه خواستم و در گوشه ای نشستم و نماز خواندم. بعد به همراه همه رفقا ایستاده، مشغول به خواندن فاتحه شدیم. در این هنگام یك خنكی شگفت انگیز در دل و



[ صفحه 400]



چشم هایم احساس كردم. همه فضا از بوی مهر و محبت و شفقت معطر بود. وقت افطار نزدیك شد و ما آرزو داشتیم كه از زیارت كردن بقیه شهدای كربلا محروم نمانیم چون زیاد شلوغ بود.

دست یكدیگر را گرفته روانه ی ضریح مطهر حضرت ابوالفضل العباس بن علی علیهم السلام شدیم داخل حرم شدیم. آه چه جاه و جلال در آن مقام اقدس حاكم بود. از ازدحام زائران گذشته نزدیك صدر شدیم بالای در با الفاظ زیبا كنده شده بود: یا أباالفضل العباس به خاطر هیبت و عظمتش دلم تاب تاب می كرد و احساس می كردم من مانند آن بچه كم سن هستم كسی كه روبه روی معلمش آمده باشد تكلیف خانه اش را انجام نداده.

اگر آقا ابوالفضل العباس علیه السلام بپرسند: فلانی، تا حالا چه كار می كردی چه جواب خواهم داد همه زندگیم جلو چشم باطن آقای ابوالفضل العباس علیه السلام آشكار است.

با این وضع پشیمانی و احساس خجلت زیارت كردیم در این هنگام، وقت افطار شد. افطار كردیم و به هتل خود برگشتیم به اتاق خود رفتم و در را قفل كردم. یك دفعه صدایی آمد، گویا كسی دارد در را می زند با عجله بلند شدم، در را باز كردم، دیدم كه یك آقایی است كه قامتش خیلی بلند عمامه اش سبز رنگ، ریشش مشكی، سینه اش خیلی پهن، دارد برمی گردد، بعد كه خوب می خواستم نگاه كنم، دیدم كه پیدا نیست، گریه كردم خیلی ناراحت شدم همه ی فضا معطر به بوی خوش شده بود. آه هرچه تلاش كردم و گشتم دیگر نتوانستم كه آن وجود اقدس كه این چنان شمایلی داشته باشد پیدا كنم پیدا نكردم.